دوباره اعصابم خورده.حکایت اون نیست اصلاعرضه ندارم دوست دختر داشته باشم.نمی دونم این مطالبم رو پاک کنم یا نه؟؟؟؟؟به هر حال روز گار نامردیه همه به هم توی بازی عاشقی میبرن.ولی منم که بازی عاشقی باختم.نمی دونم شاید اون داره با کس دیگه ای بازی میکنه نمی دونم.اصلا خدا منو فراموش کرده.نمی دونه دارم عذاب میکشم .بقیه به هم نارو میزنن ولی همیشه یکی زاپاس دارن.توی خیابون میری با دوستت اصلا نه قیافه ای نه سر زبونی نه هیچی دخترا بهش آمار میدن ولی من .....................................................................................
بماند .ولی دارم بیشتر عاشق میشم.عاشق همه هر کی میبینم. ولی چه فایده بخوام کسایی رو بگم که دوستشون دارم زیادن ولی بعضیا نیستشون.گذری بودن یا اصلا بیرون نمیان.ولی عاشقی واقاً بد در دیه بچه که بودیم.هر کی میگفت عش مسخرش میکردیم.ولی الان.آدمایی هستن برای هوس سراغ دختر میرن.ولی من نه
به خاطر اینکه تنها نباشم.بخوام دردو دل کنم زیادن اینا یه درصدم نیست .این شعرم نوشتم به خاطر خودم وکسایی مث خودم.
پاییز چه فصل زردیه
عاشقیم چه دردیه
گم شده باز این دل من
پس کی میای به کمکم
دستاتو میخوام بگیرم
تو بمونی من بمیرم
عاشقیم نوبتیه
آخ که چه بد عادتیه
نظرات شما عزیزان: